
خیلی خوشگل بود...
یه دختر خیلی ناز و بور..با چشمای آبی و گیرا!! حدودا 7 یا 8 ساله!!
تنها ی گوشه ی پارک ایستاده بود و گریه میکرد...درست مثه ابر بهار...
کنجکاو شدم ک بدونم دلیل گریه هاش چیه...رفتم پیشش.
من: سلام خوشگل خانوم...خوبی عزیزم؟؟ اسمت چیه؟؟
نگام کرد...ی لحظه گریش قطع شد!! گفت : اسمم دنیاس!!
من: چ اسم قشنگی...حالا دنیا جونم چرا گریه میکنی گلم؟؟
دنیا: دوس داری جای من باشی؟!؟؟
"از سوالش تعجب کردم..خیلی بی مقدمه بود!! چرا این سوالو پرسید؟؟؟ "
من: چرا که نه عزیزم!! کیه ک دلش نخواد جای دختر خوشگل ونازی مثه تو باشه؟؟
دنبا: پس حاضری ب جای من زندگی کنی؟؟میای جاهامونو عوض کنیم؟؟؟
"بازم منظورشو نفهمیدم!! حرفاشو پای شیطنت های بچگونه گذاشتم و با خنده گفتم:"
آره ... از خدامه!!!!
دنیا : قول دایا!!! زیر قولت نزنی!!!!
من: چشم حتما عزیز دلم...
"چند دقیقه ای بود ک دیگه گریه نمیکرد, انگاری خیالش از بابت همه چی راحت شده بود!!
درست مثه بچه ای ک از باباش میخواد براش ی عروسک بگیره و باباش بهش قول میده ک اون کارو انجام بده!!"
ی دفعه رنگش مثه گچ شد!! چشاش پر خون...با حالت التماس نگام کرد...نگاش کردم ک گفت:
مامانم میگه من سرطان دارم...اما دیگه خیالم راحته چون جامو با تویی ک سالمی عوض کردم!!!!
دنیااااااااااا رو سرم خراب شد!!
حالش بد شد...خون دماغ شد... بیهوش شد و ...رفت!!!!!!!!
حالا من موندم و ی کابوس..کابوسی ک داره نابودم میکنه...کابوس دنیا!!!!
.
.
.
.
.
.
.
این داستان کاملا واقعیه و روز جمعه تو ی پارک اتفاق افتاد!!
بعد از اینکه دنیا حالش بد شد آمبولانس اومد و بعد هم پدر و مادرش...
گویا اون روز دنیا ب همراه خاله اش ب پارک اومد بوده و وقتی ک میبینه ب خاطر ضعف بدنی ای ک داشته نمیتونه با دوستاش بازی کنه میاد ی گوشه و شروع ب گریه کردن میکنه...
اون طفل معصوم ک توی این دنیا زندگی نکرد...
واسش ی زندگی خوب رو توی اون دنیا آرزو کنید...
نظرات شما عزیزان:
محمد69 
ساعت9:58---27 فروردين 1392
سلام
اونکه میخواست منو بفهمه نتونست !
اونکه میتونست بفهمه نخواست !
این شد که “تنهایی” تمام قد منو بلعید !!!